معنی پسر کاووس

گویش مازندرانی

کاووس

کابوس، کاووس نامی برای مرداناز پادشاهان افسانه ای و اسطوره...


کی کاووس

از شاهان زیاری که به مدت بیست و هشت سال در گرگان و بخشی از...

نام های ایرانی

کاووس

پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کیقباد پادشاه کیانی

لغت نامه دهخدا

کاووس

کاووس. (اِخ) کاوس. پهلوی کایوس، اوستایی کواوسان است که جزء اول آن همان لقب «کی » و جزء دوم آن معلوم نیست. بارتلمه حدس میزند از ریشه ٔ اوسا باشد بمعنی دارای منبع فراوان. وی در روایات ایرانی پسر ایپی ونگو و نوه ٔ کیقباد دانسته شده. نام کاوس بصورت اوشنه در «ودا» آمده و بنابراین وی یکی از شهریاران دوره ٔ هند و ایرانی است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). نام یکی از پادشاهان کیان باشد و بعضی نمرود را گویند و جمعی فرعون را، اﷲاعلم و رسم الخط آن دراین زمان به یک واو است همچون طاوس و داود و امثال آن. (برهان). اشتباه با نمرود از این است که نمرود هم مطابق روایات مانند کاوس بکمک چهار عقاب پرواز کرده است اما معانی لغوی این کلمه از فرهنگ دساتیر در برهان نقل شده است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 259 شود.

کاووس. (اِ) شعله و شرر. (برهان). || تندی. (برهان). رجوع به کاوس شود. || (ص) پاک و لطیف. (برهان). پاک ونظیف. (فرهنگ دساتیر). || اصیل و نجیب و مستولی. (برهان). به این معانی از دساتیر است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 259 شود.


حقه ٔ کاووس

حقه ٔ کاووس. [ح ُق ْ ق َ / ق ِ ی ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام لحنی و نوایی. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به حقه ٔ کالوس شود.


کاووس دیلمی

کاووس دیلمی. [س ِ دَ / دِ ل َ] (اِخ) عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر. رجوع به کیکاوس بن اسکندر شود.


پسر

پسر. [پ ُ / پ َ س َ] (اِ) پور. پوره. (برهان قاطع). پُس. فرزند نرینه. ریکا. ابن. ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم. (منتهی الارب):
پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی.
فردوسی.
بخوردن نشستند با یکدگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر.
فردوسی.
کنون کارگر شدکه بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.
فردوسی.
پدر کشته گردد بدست پسر
پسر هم بدانسان بدست پدر.
فردوسی.
چنین گفت مر زال را ای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.
فردوسی.
چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کئی برنهاده بسر.
فردوسی.
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
پسر آن ملکی تو که بمردی بگشاد
ز عدن تا جروان و ز جروان تا ککری.
فرخی.
سوی پسر کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و نیکوئی. (تاریخ بیهقی). و پسر علی را و سرهنگ محسن را بمولتان فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی).
که پسر بود دو، مر آدم را
مِه قابیل و کهترش هابیل.
ناصرخسرو.
فخر بر عالم ارواح وبر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است.
ناصرخسرو.
پسر گرچه کور است زین خانه دور
بچشم پدر شب چراغست و نور.
مذکار؛ زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. (منتهی الارب). اذکار؛ پسر زادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). مُذکِر؛ زن که همه پسر زاید. اِطابَه؛ پسران نیک سیرت زادن. دعوه؛ بپسری خواندن. اِستلاطَه؛ پسر خواندن غیری را. التیاط؛ پسر خواندن کسی را. (منتهی الارب). || فرزند. طفل. صَبی ّ. جوان. غلام. خطاب است به کودکی یا جوانی خواه پسر متکلم باشد یا پسر دیگری:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
اُترور؛ پسر خرد. کودک. طِشَّه؛ پسر خردسال. (منتهی الارب). || یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. عیسی. یکی از اقانیم ثلثه نزد نصاری. ابن.
- پسران، ابناء. ذکره. (منتهی الارب). بنین. بنون. اغلمه.
- پسران خدای، بعضی برآنند که قصد از این لفظ یا ملائکه یا ارواح طاهره می باشند لکن بعضی دیگر گویند که قصد از این لفظ اشخاص مقدس و محترمی هستند که پسران اشخاص مقدس و محترم بوده در تقوی و پرهیزکاری و خداشناسی شهرت داشتند. (قاموس کتاب مقدس).
- پسران عنبر، بلعنبر یعنی بنوالعنبر و آن قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب).
- پسراندر، پسندر، پسر شوی از زن دیگر یا پسر زن از شوی دیگر. ربیب.
- پسربچه، پسری که از مرحله ٔ طفلی گذشته و به مرحله ٔ جوانی نرسیده باشد. مراهق. مؤلف فرهنگ شعوری بنقل از مؤیدالفضلا گوید (ج 1 ص 269): بمعنی پسران بدکار و ناخلف باشد.
- پسر برادر، برادرزاده. فرزند برادر.
- پسرِ پسر، نوه. سبط.
- پسرچه، پسر کوچک.
- پسرخواندگی، متقدمین و اشخاص زمان حال را عادت این بوده و هست که بچگان غیر را برای خود برمیگزیدند و بجای اولاد خود شمرده حقوق وراثت و غیره را آن طرز که باید در حق ایشان مرعی میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). قوم اسرائیل لفظ پسر را بسیار توسیع داده اند چنانکه گاهی برای نبیره و گاهی برای خویش بسیار دور استعمال کرده اند. - انتهی. (قاموس کتاب مقدس).
- پسرخوانده، آنکه بجای پسر گیرند. متبنّی. دَعی ّ. زنیم. مزنَّم. مزنَد. ازیب. مُسبع. مُلَصَّق. مُلَسَّق. سنید. مُسند. لموس. مُدخل. مُذعذع. حمیل. (منتهی الارب).
- پسر خواهر، خواهرزاده.
- پسرزاده، پسر پسر. دختر پسر. اَمرد؛ پسر ریش نیاورده.
- پسرزن (با سکون راء) ناپسری، پسندر. ربیب. مادرش را بگیر تا پسرش به دو معنی پسرزنت باشد.
- پسرشوهر (با سکون راء پسر)، ناپسری. پسندر.
- پسرگیر، پسرخوانده را گویند.
- پسرمرده، آنکه پسر وی درگذشته است.

فرهنگ فارسی هوشیار

حقه کاووس

ترفند کاووس نام نوایی در خنیای ایرانی

فرهنگ معین

گنج کاووس

(~ِ) (اِمر.) نام لحن هفدهم از سی لحن باربد.

فارسی به آلمانی

پسر پسر

Enkel (m), Enkelsohn (m)

فارسی به عربی

تعبیر خواب

پسر


۱ـ اگر پسر خود را به خواب ببینید، علامت آن است که پسرتان با افتخارات عظیمی که به دست می آورد، باعث افتخار شما خواهد شد.

۲ـ اگر مادری خواب ببیند پسرش در چاه افتاده است، نشانه آن است که از زیان و بیماری، شدیدأ اندوهگین خواهد شد. اما اگر بتواند در خواب پسر خود را نجات بدهد، نشانه آن است که خطر از کنار گوش او خواهد گذشت. - آنلی بیتون

معادل ابجد

پسر کاووس

355

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری